
برای طلاق از مرد رویاهایم لحظه شماری میکنم …
عقلم را به کلي باخته بودم و جز او به هيچ کس ديگري نمي توانستم فکر کنم.
من و «عادل» در راه مدرسه با هم آشنا شديم و يک سال پس از اين دوستي خياباني در حالي که ۱۶ سال بيشتر نداشتم وقتي با مخالفت خانواده ام براي اين ازدواج روبه رو شدم دست به خودکشي زدم و تا يک قدمي مرگ پيش رفتم.
پدرم به شرطي موافقت خود را با اين ازدواج اعلام کرد که چند سال در دوران عقد بمانيم تا آمادگي هاي لازم براي تشکيل زندگي مشترک را پيدا کنيم.
به اين ترتيب به عقد پسر مورد علاقه ام در آمدم، اما از همان روزهاي اول دوران نامزدي متوجه شدم عادل تعادل روحي و رواني ندارد. من در مدت کوتاهي فهميدم او به مواد مخدر صنعتي معتاد است و همان موقع بود که تصميم به جدايي گرفتم.
ولی افسوس در شرايطي قرار گرفتم که تصميم گيري برايم خيلي مشکل شد چرا که باردار شده بودم و به ناچار با برگزاري مراسمي بسيار ساده زندگي مشترک خود را با اين مرد معتاد آغاز کردم.
بيچاره پدرم که برايم سنگ تمام گذاشته و تمام خرج و مخارج زندگيمان را تا به امروز پرداخت کرده در حالی که خيلي نگران آينده من و فرزندم است چندين و چند بار از عادل قول گرفته است که اگر اعتيادش به مواد مخدر را کنار بگذارد، برايش تاکسي و خانه مي خرد.
متاسفانه شوهرم بارها و بارها قول مردانه داد که اعتيادش را ترک کند اما او که اعتماد به نفس خود را از دست داده خيلي زود يادش مي رود چه قراري با پدرم گذاشته است.
من دوران بارداري بسيار سختي را پشت سر گذاشتم و با توجه به اینکه چند بار عادل مرا به طرز وحشيانه اي کتک زده بود، مي ترسيدم بلايي به سر بچه ام بيايد اما خوشبختانه فرزندم صحيح و سالم به دنيا آمد.
با تولد پسرمان، عادل جوگير شد و جلوي همه اعضاي خانواده قول داد که به خاطر فرزندمان ترک اعتياد کند.
پدرم براي او خودرو خريد تا پاداش کار نکرده اش را دريافت کند و براي رهايي از باتلاق اعتياد مصمم تر بتواند تصميم بگيرد. ولي باز هم نتيجه اي نگرفتيم و مدتي است که حال شوهرم خيلي وخيم شده است.او که تحمل شنيدن صداي فرزندمان را ندارد شب تا صبح با چاقويي در دست بالاي سر ما مي نشيند و من و بچه بي گناهم را تهديد به مرگ مي کند.
ديگر خسته شده ام و نمي توانم به اين زندگي نکبت بار ادامه بدهم میخواهم مهريه ام را ببخشم و جان خودم و بچه ام را نجات بدهم.
باور کنيد براي طلاق لحظه شماري مي کنم درست مثل همان موقعي که براي رسيدن به مرد روياهايم سر از پا نمي شناختم و لحظه شماري مي کردم.
اميدوارم دختران جواني که قصه تلخ و عبرت آموز زندگي ام را مي خوانند متوجه شده باشند که خيلي سخت است شناسنامه يک زن در سن ۱۷ سالگي با مهر طلاق سياه شود و همراه يک نوزاد سه ماهه به خانه پدرش بر گردد.
کلمات کلیدی : داستان اعتیاد , داستان عشق , داستان واقعی , داستان واقعی ازدواج , داستان واقعی زن و شوهر , داستان واقعی زناشویی , روایت واقعی ازدواج , روایت واقعی زندگی , ماجرای واقعی ازدواج , ماجرای واقعی زن و شوهر , واقعیات ازدواج , واقعیات زندگی مشترک , واقعیت زندگی
ارسال نظر