مشکلات بعد از طلاق

  • نمی‌دونم برگشت به همسرم که طلاقش دادم درسته یا نه؟
    • پرسش:
      مردی هستم 35 ساله که 5 ماهه همسرم رو بخاطر اینکه بهم خیانت کرده بود – بعد از گذشت 4سال زندگی مشترک – طلاق دادم (همسرم 31 سال داشت و بچه ای هم نداشتیم) اما بعد از گذشت این مدت از جداییمون، با تماس های مکرر و گریه و خواهش هاش روبرو شدم که باعث شده حال و روزم خیلی به هم بریزه. از طرفی دلم خیلی براش می سوزه و اظهار توبه و پشیمانیش منجر شده به بازگشت دوباره بهش فکر کنم از طرف دیگه به این باور رسیدم که اون زن صالحی برای من و مادر خوبی برای بچه هام در آینده نمی تونه باشه و اعتمادم رو به کل نسبتِ بهش از دست دادم و باز از طرفی احساس می کنم ساختن یک زندگی جدید برام خیلی سخته، فکر اینکه این مسیر رو با کس ديگه ای بخوام طی بکنم باعث ميشه پشتم بلرزه..
      همسرم مادرشو یک سال بعد ازدواجمون از دست داده بود و همیشه احساس تنهایی میکرد، می دونم بدون من چه عذابی داره میکشه اما نمی تونستم نسبت به خيانتش بی تفاوت باشم، هرچند من هم خودمو بی تقصیر نمی دونم و اگه می تونستم کمبود های عاطفیش رو برطرف کنم شايد زندگیم اینطور از هم نمی پاشید اما معتقدم خط قرمز یک زندگی، خیانته و به فرض، اون هرچقدر هم که از من بی توجهی میدید نباید بهم خیانت میکرد. احساس میکنم دیگه نمی تونم دوستش داشته باشم و این اتفاق، مثل یه لکه ی سیاهه که از دلم پاک نمیشه..

      حالا با همه ی این حرف و حدیث ها آیا بازگشتِ بهش کار درستيه و شروع دوباره ی اين زندگی که این بار با عشق نیست و بنابر یک سری ملاحظات انجام ميشه، منطقيه؟ یا اینکه نباید این کارو انجام بدم؟؟

      پاسخ:
      دوست عزبز،این حق انتخاب با شماست که همسر خود را ببخشید یا نه،اما چند نکته را در نظر داشته باشید:اول اینکه هیچ وقت از سر دلسوزی تصمیم نگیرید . دوم اینکه،شما جزو کدام دسته افراد هستید?افرادی که معتقدند اگرکسی یکبار اشتباهي را انجام داد ،دوباره و دوباره آن را انجام خواهد داد،یا افرادی که معتقدند انسان جایزالخطاست وانسانهايي هم وجود دارند که فقط در طول عمرشان یکبار مرتکب یک اشتباه می شوند ،اگر جزو دسته اول هستید ،پس شک و ترديدهرگز شما را رها نخواهد کرد(حتی اگر هرگز چنین اتفاقی نیفتد)،وزندگی همراه با تردید ،اصلا خوشایند نیست.
      ودر آخر اینکه،صرفا جمله من می بخشم،کافی نیست،بخشش نیاز به زمان دارد ،پیشنهاد می کنم حتما چندین جلسه با یک متخصص در ارتباط باشید و بعد از بررسی جنبه های مختلف و شناخت بیشتر،تصمیم بگیرید،این بهترین فرصتی است که می توانید به خودتان بدهید.
      منبع
  • همسرم بیکاره و مسئولیت پذیر نیست
    • پرسش:
      من 37 ساله هستم و شوهرم 42 ساله 17 ساله ازدواج کردیم و یه دختر8 ساله دارم، خارج از بحث اینکه از ابتدا انتخابمون فقط به دلیل جنبه های احساسی و نوجوانی و عدم شناخت و درک مطالب صحیح برای ازدواج از جنبه هم کف بودن زن و شوهر بود، سالها به دلایل مختلف با همسرم دچار مسایل اخلاقی و معاشرتی و… بوده ام و در تمام اینسالها سعی در حل وفصل وبهبود شرایط کردم. تا نهایتا دو سال پیش به دلیل اینکه دیگه اسحاس ضعف جسمانی و روانی برای مبارزه پیدا کرده بودم به دلیل مشکل پیش امده در زندگیمون از همسرم جدا شده ام و پس از یکسال به دلیل فشار روانی دخترم برای عدم پذیرش این شرایط و توقعش بابت تحمل و صبوری من و … دوباره رجوع نمودم . در حال حاضر مسئله ای اساسی در زندگی دارم حدود سه سال است همسرم بیکاره در تمام سالهای زندگی شاغل بودم و همراه زندگی در خرج سه سال هست کل بار زندگی به دوشمه و همسرم که مسئولیت پذیری بسیار ضعیف و شکننده ای داره هیچ توجهی به این موضوع نداره و مرتبا اعتراض و شکایت من رو بابت اینکه کاری هرچند سطحی پیدا کنه تمسخر میکنه و میگه یه عمر کردم حالا تو بکن درحالی که تمام این عمر منهم پا به پا بودم یا حداقل برای خودم تامین کننده بودم و وظیفه ای راجع به خواست و نیازم انجام نداده، حالا هرروز و شب به کوچکترین مطلبی باهم بحث داریم و تمام سعیم در حرف نزدن و رعایت سکوت شده وثانیه به ثانیه حس نابودی بیشتر احساس و عواطف و تحملش رو دارم. واقع باید چیکار کنم؟؟

      پاسخ:
      ببینید زندگی یک تعهد است . و این بسیار مهم است وقتی شما متعهد شدید از قوانین جامعه و فرهنگ وی پیروی می کنید.
      شما باید برای حل مسئله حضوری به یک متخصص خانواده مراجعه کنید.اما تا آن موقع چند کار می تونید انجام دهید.
      1- برای سلامت خودتون به تنهایی به متخصص مراجعه نمایید
      2- واقعیت زندگیتون را ببینید و اهداف خود را از آینده برای خود مشخص کنید و بر اساس آن تصمیم بگیرید.
      3- مسئولیت هایی که به عهده ی همسرتون هست را به خودش واگذار نمایید.
      4- از مقایسه کردن و قضاوت در زندگیتون با دیگران دوری کنید.
      5- در تمام مراحل زندگی را مثل یک گلدون بدانید که دونفر باید از اون مراقبت کنند . و اگر یکی آب داد دیگری باید حواسش باشه آب نریزد اگر بریزد می پوسد.
      6 از مشاوره تلفنی هم می توانید بهره ببرید.
      منبع
  • رابطه با پسری که از خودم کوچکتره مشکل‌ساز می‌شه؟
    • پرسش:
      می خواهم رابطه ای را با یک پسر 4 سال کوچکتر از خودم شروع کنم از نظر شما اگر بقیه فاکتورها مناسب باشند مشکلی نیست؟برای شروع یک رابطه چه میزان و به چه صورتی باید پیش برد؟
       
      پاسخ:
      دوست عزیز اینکه شما چندسالتون هست خیلی مهمه ،که ذکر نکردید،بعضی از کارشناسان معتقد هستند که اگر بقیه فاکتورها مناسب باشد(البته طبق نظر کارشناس)مسله سن خیلی مهم نیست،اما برخی از کارشناسان هم معتقدند که ،سن کمتر پسر از دختر سبب بروز مشکلات جدی  در رابطه خواهد شد(خصوصا در ردهاي سنی 20تا 35)که با توجه مشاهده موارد اینچنینی و تطبیق آن با مسائل علمی روان شناسی ،بنده با کارشناسان گروه دوم هم عقیده هستم.

      سوال دوم بسیار کلی است و پاسخ کلی در این مورد ممکن است سوتفاهم ایجاد کند.
      منبع
  • به خاطر خیانت همسر سابقم دیگه نمی‌تونم به کسی اعتماد کنم
    • پرسش:
      خانمی 32 هستم با تحصیلات کارشناسی ، شاغل که بعد از 5 سال زندگی مشترک مدت 2 ساله که از همسرم جدا شدم و دلیل جداییمون هم خیانت همسرم بود که خیلی هم این مسئله من رو آزار داد .  مشکلی که الان دارم این هست که با هر شخصی آشنا میشم احساس میکنم داره بهم خیانت میکنه مثلا اگه زیاد تو شبکه های اجتماعی آنلاین باشه اینقدر افکار بد به سراغم میاد که بهم میریزم ، کوچکترین تماسی اگر کسی باهاش بگیره حتی اگر مورد کاری باشه و نخواد جلوی من صحبت کنه من فکر میکنم حتما چیزی هست و خلاصه اینکه همه حرکات و رفتار طرف مقابلم برام مشکوک به نظر میاد و بدون اینکه از طرف مقابلم توضیحی بخوام ترجیح میدم رابطه رو تموم کنم . لطفا من رو راهنمایی کنید آیا من به بیماری شک دچار شدم ؟ و اگر پاسخ مثبت هست چطور میتونم افکارم رو از مسائل منفی دور کنم و مثبت فکر کنم .
      پاسخ:خیانت کردن آنقدر آزار دهنده است که گاهی تحمل آن از توان افراد خارج می شود. در این میان برخی نیز از در تلافی وارد می شوند.

      لطفا درباره میزان وفاداری خودتان هم پیش، در خلال و پس از ازدواج بفرمایید

      منبع

  • بعد از طلاقم احساس تنهایی و افسردگی دارم
    • پرسش:
      من 32 سالم هست و 3سال گذشته یک ازدواج ناموفق داشتم. که بعد از 6 ماه بعد از این جریان ، با کسی دوست شدم که همه چی خوب بود و تا دو سال این دوستی ادامه پیدا کرد ولی بعد از دو سال ، با کسی که دوست بودم گفتم نمی خوام ادامه بدم بدون هیچ دلیل. ولی الان من احساس می کنم خیلی زود من با کس دیگر ارتباط برقرار کردمو الان واقعا احساس فوق العاده تنهایی و افسردگی دارم و الان هم اصلا نه به کسی می تونم اعتماد کنم و نه می تونم با کسی ارتباط برقرار کنم…
      پاسخ:

      شما برای راه حل درمانی خود ابتدا باید نسبت به خود شناخت پیدا کنید و بعد بهتر است با یک متخصص همراه شوید تا آسیب های گذشته در شما را حل کند . و زمینه ی آسیب جدید را به وجود نیاورد.

      این عدم اعتماد شما برای آن است تمام مشکلات خود را که به وجود آمده است را در دیگران جستجو می کنید و از خود غافل مانده اید.
      منبع
  • تو زندگیم به حضور جنس مخالف خیلی احساس نیاز می‌کنم
    • پرسش:
      خانمی هستم 32 ساله تحصیلات کارشناسی – شاغل که مدت 1 سال است از همسرم جدا شدم مشکلی که دارم این هست که خیلی به حضور جنس مخالف تو زندگیم احساس نیاز میکنم به طوریکه پس از جدایی خیلی زود با شخصی آشنا شدم و چون توقعات نابجا داشت  خیلی زود هم رابطمون تموم شد با اینکه کاملا واقف بودم که بعد از جدایی باید یه مدت به خودم اجازه بدم که ریکاوری کنم و کسی رو وارد زندگیم نکنم  ولی به محض تموم شدن رابطه دچار افسردگی میشم و مدام دوست دارم که شخصی تو زندگیم باشه ولی در مورد همکارام با اینکه همسن من هستند اصلا همچین چیزی نیست با اینکه از حمایت عاطفی خانوادم هم کاملا برخوردارم و از اون نظر هیچ کمبودی ندارم و حتی قبل از ازدواجم هم همینطور بودم و با اینکه هم از نظر وجهه اجتماعی و هم از نظر ظاهر چیزی کم ندارم ولی از تنها موندن و اینکه حالا اگر این کیس رو از دست بدم دیگه کسی سراغم نمیاد خیلی میترسم نمیفهمم واقعا مشکل از کجاست انگار به این قضیه اعتیاد پیدا کردم

      البته این رو هم بگم که این احساس نیاز ، اصلا جنسی و فیزیولوژی نیست و فقط جنبه عاطفی داره، خواهش میکنم من رو راهنمایی کنید و راههایی بهم آموزش بدید که این فکر و خواسته رو از خودم دور کنم.

       پاسخ:
      بحث عاطفی این مطرح است که شما از نوع عملکرد خود و خانواده ی خود باید آگاه شوید و عامل اصلی وابستگی را پیدا کنید تا بتوانید آن را از راه صحیح بر آورده کنید. موقعی این حل شود نیاز به طرف مقابل شما معنای واقعی پیدا می کند و به شما اجازه می دهد تا بتوانید انتخاب صحیح انجام دهید
      منبع
  • بعد از جدایی از نامزدم شکاک و بدبین شدم
    • پرسش:
      دختری26 ساله هستم.دانشجوی کارشناسی ارشد.سه سال پیش حدود1سال باپسری نامزد بودم امابه دلیل اختلافات فرهنگی ازهم جداشدیم..یه دوره افسردگی داشتم وبه تجویز پزشکم قرص آسنترا و نورتریپلین مصرف میکردم..الان بزرگترین مشکلم شکاک وبدبین بودنم هست طوریکه مدام رفت وامد دوست پسرموکنترل میکنم گوشی ولپ تاپشو چک میکنم وبخاطر همین رفتارم بیشتراز1ماه نمیتونم دررابطه ای بمونم یاحتی به ازدواج فکرکنم..مدام احساس میکنم داره بهم خیانت میشه یاترس ازدست دادن دارم..به شدت حساس وزودرنج هم هستم..توروخدا راهنماییم کنید.

       پاسخ:

      با توجه به موضوعی که مطرح کردید شما  به درمان تخصصی  نیازدارید و برای این که بتونید تا حدودی رو خودتون کار کنید   که آیا با روش خودتون تو ارتباطات تونستید احساس موفقیت داشته باشید اگه پاسختون منفی‌ست بهتر که به حریم شخصی‌ افراد احترام بذاریم و به خودتون و توانمندی تان دقت کنید و روی اعتماد به نفستون کار کنید و دقت به تفسیر افکارتون داشته باشید .تا زمانی‌ که هر رفتاری که می‌بینید منفی معنی‌ می‌کنید حال بدی رو تجربه می‌کنید و در رابطته هاتون تاثیر می‌گذارد.یکی‌ از تکنیک هایی که می‌تونه تو ارتباط به شما کمک کنه یادگیری تحلیل ارتباط متقابل است .با تحلیل ارتباط متقابل شما اصول ارتباط صحیح رو یاد میگیرید .و در پایان اگه امکان دارید به یک روانشناس برای درمان تخصصی مراجعه بفرمایید.

      منبع

  • از درگیری‌ها و جدایی پدر و مادرم خیلی آسیب دیدم
    • پرسش:
      دختردانشجوی24 ساله هستم که پیش از تولدم پدرومادرم درگیری های شدید با هم داشتن و به خیال اینکه با تولد فرزند اوضاع بهتر میشه منو به دنیا آوردن و از اون زمان من شاهد دعوا، کتک و فحش های اون ها بودم تا اینکه نهایتا در استانه جدایی قرار گرفتن.مادر من همیشه منو سنگ صبور خودش میکرد و از بدبختی هاش میگفت و این در حالی بود که من حدودای پنج شش ساله بودم و شاید اصلا یه بچه ظرفیت شنیدن اینهمه مشکل و بدبختی رو نداشته باشه وازطرفی پدر من منو برعلیه مادرم تحریک میکرد و دوست داشت امر و نهی کنه.تا اینکه نهایتا مادرم از خونه گذاشت و رفت و اون زمان من حدودای ده ساله بودم و بقول پدرم بقدری به مادرم وابسته بودم که بدون اجازش آب نمیخوردم.اون زمان من تو مدرسه بچه ساکت وخجالتیوگوشه گیری بودم که دوستی نداشت و چون پدرم اجازه ملاقات به مادرم نمیداد ایشون یواشکی منو تو مدرسه میدید و همین باعث شده بود که هرزمان پدرم از ماجراخبردار میشد منو کتک بزنه وتحقیر کنه و از طرف دیگه مادرم اصرار داشت که من یجوری باعث آشتی این دو بشم و من توانشو نداشتم. خیلی زخم خوردم و خیلی جفتشون ظلم کردن این ماجراها گذشت و هردوشون ازدواج کردن والانم که دانشجو هستم وشهر دیگری

      اما مشکلات زیادی دارم.یه احساس شرم وگناه و خجالت و مقصر بودن سر خیلی از اتفاقات روزمره به سراغم میاد که مدام تو ذهنم با خودم درگیر میشم

      خیلی افسردم و بدبین و یه عشق یه طرفه ده ساله داشتم که نشد ابرازش کنم و الان از ایران رفته و از اینکه ازش بی خبرم و شاید دیگه هیچوقت نتونم ببینمش یا گریه میکنم یا دوس دارم خودمو زجر بدم و دوس دارم فقط بمیرم

      نمیدونم چکار باید بکنم؟پیش روانپزشک برم و قرص بخورم؟چون خرجم با پدرم هست نمیتونم پیش روانشناس برم چون میدونم نیاز به تعداد جلسات زیاد داره و الان در استانه کنکور ارشدم هم هستم ولی انگیزه ندارم خیلی بی حالم و زود خسته میشم و حافظم خیلی مشکل پیدا کرده

       
       پاسخ:

      با توجه به ماجراهايي كه برايتان رخ داده و شما در اونها  تقصيري نداشته ايد، و نيز احساس گناه و افكار مرگ توصيه مي شه سريعا به متخصص مراجعه كنيد. حتي اگر شرايط رفتن نزد روانشناس را نداريد حتما به روانپزشك مراجعه كرده و در پي درمان دارويي باشيد.
      منبع
  • مخفیانه با کسی که دوست بودم صیغه شدم
    • پرسش:
      23سالم بود که به خانه پدر با یه فرزند تازه به دنیا اومده برگشتم سنم 26 سال شده بود که همسرم بدون مهریه طلاقمم داد،، در همان دوران با یکی از پسرهای دوست صمیمیه پدرم  عادت کردم، و  ادامه تحصیل دادم، عاشقش شدم، و  به صورت مخفیانه با کسی که دوست بودم صیغه شدم.
      تک پسر خانه و تحصیلات فوق لیسانس برق قدرت صنعتی شاهرود، از سن 14 سالگی با هم بزرگ شده بودیم، به سن 32 که رسید خانواده اش برای خواستگاری میرفتند، من بخاطر اون به تهران اومده بودم و فرزندم که پسر بود را پدرش از من گرفت، چند دفعه به مادرش پیشنهاد ازدواج با من را داده بود، آنها بسیار دوستم داشتند ولی نه برای ازدواج با پسرشان، من هم هر روز افسرده تر از روز قبل، دیگه تحمل نداشتم و موضوع را حضورا با پدرش درمیان گذاشتم، پدرش هم گفت شما ازدواج کردید فقط تو خانواده و کنار ما پیدایتان نشود، من دیگر پسری ندارم، العان  یکسال از آن موضوع میگذره و ما هر دو تو سن 37 هستیم، داغونم، واقعا عاشقشم، نه از روی هوس، اون هم داره یه مقدار از مهریه ام رو به من میده ، میترسه آغ  والدین بشه، پدرش 3 ماه که قهر کرده وحتی از خونه تهران به خونه ییلاقی رفته وپای تلفن هم باهاش صحبت نمی کرد، پیغام داد که کسی نمیدونه اون زن رو طلاق بده،اون هم میگه چاره ای نداره، خسته ام و خیلی میترسم  طاقت شکست  دوباره اون هم تو این سن رو ندارم. لطفا  راهنماییم کنید، چکار کنم؟ هیچ کس از خانواده ام نمیدونن  و من نمیدونم چکار کنم. ممنون میشم

      پاسخ:

      دوست عزیز،احتمالا فکر جدایی از این رابطه برایتان خیلی ازاردهنده است ،به هرحال مدت زمان زیادی باهم بوده اید ،وحتما به دلیل پنهانی بودن رابطه فشار زیادی را متحمل شده اید،اما به عنوان یک فرد سالم و بالغ باید باید بتوانید واقعیت موجود را بپذیرید،شاید دوست داشته باشید که باهم باشید ازدواج کنید و ازادانه و راحت عشقتان را ابراز کنیدبدون نگرانی و دغدغه،که اگر اینطور میشد واقعا عالی بود،اما واقعیتهای زندگی این اجازه را نمی دهد ،به هرحال هر انسانی با موانعی در زندگیش روبه رو میشود،نقش خانواده ها ،نوع باور های هر خانواده. را نمی توان نادیده گرفت،فرض کنید همین امروز ازدواج می کنید?بعدازدواج ممکن است با چه مسایلی روبه رو شوید.(اینجاست که نقش خانواده ها و باورها ملموس تر می شود)،اما هنوز هم فرصت این انتخاب را دارید که پنهانی به روابطتان ادامه دهید،اما ایا این شما را راضی نگه میدارد،وتا کی وکجا ادامه خواهد داشت??انتخاب باش شماست پذیرش واقعیت موجود و تحمل رنج ان با هدف بهبود،یا ماندن در این شرایط.
      منبع
  • دلم می‌خواهد به زندگی قبلم برگردم
    • پرسش:

      35ساله هستم . علیرغم چهره نسبتا خوب و تحصیلات و خانواده خوشنام برخلاف باور همه که فکر میکردند موقعیت های ازدواجی خیلی خوبی دارم اصلا خواستگار  مناسبی نداشتم  نه اینکه سخت گیر باشم . در سن 31 سالگی با عجله تن به ازدواجی دادم .که سنتی و بدون فرصت شناخت بود . همسرم قبل از عقد و خواستگاری مرا دیده بود و از پوشش من آگاهی داشت روز صحبت در مورد معیارهایمان هم گفت که با پوشش من مشکلی ندارد (پوششم اصلا زننده نبود بلکه حجاب روسری نداشتم )

      بعد عقد خیلی سریع  اختلافات بین خودم و همسرم خودش را نشان داد  همسرم نه اهل دود و مشروب بود و نه اهل خیانت .  اما متاسفانه بعد عقد شروع کرد به آزارکلامی و اینکه نمیتواند فراموش کند که من قبلا بدون حجاب روسری بودم !!!!!!  حجاب گذاشتم اما رفتارش بدتر شد چون دائم میگفت که بخاطر اجبارش است و برایش هیچ ارزشی ندارد .  وابستگی نامعقول به مادرش و اینکه اصلا حریم خصوصی برایش معنا نداشت و توقعات بالای خود و خانواده اش و بخصوص تحریکاتشان اختلافات مارا  شعله ور تر کرد . دوران عقد ما برخلاف توافق اولیه 5/2 سال طول کشید و همین مساله هم اسیب شدید به ما زد . خانواده ها به طرفداری از فرزندانشان وسط امدند و جو متشنج تر شد . متاسفانه آنقدر از طرف خانواده برای هرچه سریع تر طلاق گرفتن و از طرف دیگر همسرم بعد از اینکه متوجه شد دیگر باکره نیستم  و بخاطر همین کوتاه می ایم شروع به ازار روحی و روانی من کرد .  در این میان انقدر از هردوطرف تحت فشار بودم که نتوانستم روابط را درست مدیریت کنمدرحالی که با همین شرایط در حال فراهم کردن مقدمات عروسی بودیم بین  شوهرم و خانواده ام  مشاجره شد از طرفی  بدرفتاري همسرم با من هم چنان ادامه داشت ( که الان میگوید همه بخاطر لجبازی و احساس حقارتش بوده و از طرف دیگر پدرم تهدید کرد طردم میکند و درست یکهفته قپبل مراسم همه چیز بهم ریخت و ظرف مدت کوتاهی جدا شدیم . از روز جدایی تا یکسال تحت نظر مشاور بودم که هیچگونه فایده ای نداشت حالا بعد از گذشت یکسال شدیدا  احساس پشيماني مي کنم.و دچار بحران روحی بدی هستم . که یکی مربوط به کینه ی بدی است که از خانواده ام به دل گرفته ام و درکنار اینکه دوستشان دارم احساس بدی به آنها دارم و مقصرشان میدانم و از طرفی همسرم که بعد طلاق سمتم می آمد (البته نه برای اشتی و ..بلکه فقط برای متهم کردن من ) .هر دو مدعی هستیم داریم برای ساختن دوباره تلاش میکنیم اما در واقع تغییری پیش نمی اید

      . الان واقعاً از طلاقم پشیمانم…فکر می‌کنم مشکلم این‌قدر‌ها هم بزرگ نبود که غیرقابل حل باشد و نه اینکه مشکل جدی  نباشد ولیاحساس میکنم  این خانواده ها بودند که به اختلافات دامن زدند . بخاطر همین از خانواده ام که مرا برای طلاق تحت فشار گذاشتند کینه بدی دارم . حسهای بدی را تجربه میکنم و احساس میکنم تا مرز جنون فاصله ای ندارم . من و همسرم شدیدا لجباز بودیم و اموزش خوبی در زمینه مدیریت زندگی ندیده بودیم .

      دلم میخواهد به زندگی قبلم برگردم . و هنوز نتوانستم همسرم را فراموش کنم یا با طلاقم کنار بیایم

      با شنیدن کوچکترین خبری از او دگرگون میشوم مثلا اگر بفهمم روحیه اش خوب است شدیدا بهم میریزم و ترس از دست دادن همیشگی اش دیوانه ام میکند.

      پاسخ:

      نکته ی اول اینکه پهلوی چه مشاور رفتید و یکسال تحت درمان چی بودی . درمان شما یک درمان روان شناختی است به نام ACTپذیرش مبتنی بر تعهد نسبت به خودتون که بعد از دو یا سه جلسه ی اول اصل درمان در 14 جلسه می باشد که شرط اول شما بخواهید درمان انجام گیرد و دوم برای جلسات به صورت کامل و فعال حضور داشته و تمرینات مورد نظر را انجام دهید.// اما مسئله ی مهم اینکه شما فکر می کنید یا احساس می کنید نسبت به آنچه در قبل اتفاق افتاده . چه کسانی باعث بودند در حل این مسئله که شما برگردید و دوباره ازدواج با همان طرف یا اینکه مدام به او فکر کنید که او خوب/ بده/ خواب/بیدار/و… که شما چه وضعیتی را در شما به وجود می آورد آسیب است و برای شما مشکلاتی را به وجود خواهد آورد و شما آسیب را در خود تقویت خواهید کرد . نه اینکه راه حل را پیدا کنید.در صورت تصمیم گیری در خدمتتون هستیم . و پیش نهاد من این است بعد از درمان برای ازدواج از طریق مشاوره پیش از ازدواج اقدام نمایید.

      منبع

  • طلاق من زندگی خواهرم رو هم تحت تأثیر قرار داد
    • پرسش:
      زنی 30 ساله هستم که حدود 5 سال پیش از همسرم جدا شدم و در جریان جدایی من همسر خواهرم که تا قبل از این ماجرا رابطه خیلی خوب و صمیمانه ای با خانواده ما داشتند در این موضوع خیلی مداخله کرد و پس از کشمکش های فراوان ، خانواده همسر سابق من به مادرم عنوان میکنند که داماد شما حرفهایی در مورد خانواده  شما به پسر ما زده  ، که اگر عنوان نمیشد ممکن بود کار به جدایی نمیکشید که همین امر باعث شد مادر من با همسر خواهرم کمی تند صحبت کنند و ایشان را از مداخله بیشتر بازدارد . حال پس از گذشت 5 سال و علیرغم اینکه چندین بار مادر و پدر من برای صحبت کردن و روشن شدن اختلافات پا پیش گذاشته اند ایشان حاضر به صحبت نشدند و به منزل ما رفت و آمد نمیکنند به خواهرم هم گفته نمیخواهم یک موقع حرفی بزنم که بیشتر از این ناراحتی بوجود بیاید  و اگر در مراسمی خانواده ما و علی الخصوص مادرم را ببینند فقط سلام و علیک میکنند و به نوعی قهر هستند ، که این رویه در زندگی و روحیه خواهرم هم تاثیرات منفی داشته و من در این مورد خودم را مقصر میدانم که اگر قضیه جدایی من پیش نمی آمد این مسئله هم بوجود نمی آمد . دوست دارم به نوعی این قضیه حل شود و صمیمیت سابق بین خانواده برگردد .
       

      پاسخ:

      برای رفع کدورت پیش اومده بهتره از یک بزرگتر معتمد و با تجربه که فردی قابل قبول از طرف همسر خواهرتون هم هست کمک بگیرید که بتونه با کلامی منطقی، شیوا و دور از هر گونه غرض و ایجاد سوتفاهم مجدد به رفع اختلافات گذشته مبادرت کنه درضمن نقش خواهر شما هم در ایجاد روابط صمیمانه بین بین همسر و خانواده خودش بی تاثیر نیست ایشون میتونه با سیاست و درایت زنانه به ايجاد محبت و همدلی بین خانواده ها مثمر ثمر باشه. امیدوارم روابط خانوادگی شما به زودی گرم و پر محبت شود.
      منبع
  • همسرم 4 ساله منو از دیدن فرزندم محروم کرده
    • پرسش:
      38سال دارم 4 ساله از همسرم جدا شدم به خواسته خودم و بعدش ایشان از هیچ کار غیر اخلاقی در رابطه با بنده کوتاهی نکرده مشکل اصلی من این که 4 سال است نمیتونم پسرم را ببینم چنان ذهن ایشان را خراب کرده که متنفر شده از من به اون تلقین کرده که من ارتباط غیر مشروع با دیگران دارم حالا دچار افسردگی شدم و هیچ تصمیمی نمیتونم برای خودم بگیرم تنها موندم دلیل طلاقم منطقی بوده لطفا منو راهنمایی کنید ضمنا هر ارتباطی هم که پیش میاد چون ثبات در رفتارم نیست خیلی زود از دست میدم
      پاسخ:
      سلام خواهر خوبم.  درمورد دیدن فرزندت شما از نظر قانونی، شرعی و اخلاقی حق دیدنش رو داری و همسر سابقت به هیچ عنوان نمیتونه این حق رو ازت سلب کنه اگر ذهنیت بچه رو هم نسبت به شما خراب کرده میتونی با محبت و شیوه های منطقی در رفتار برخلاف آنچه که پدرش از شما براش در ذهنش ایجاد کرده به مرور زمان طرز فکرش رو تغییر بدی اصطلاحاً ماه که هیچ وقت پشت ابر نمیمونه و فرزند شما بالاخره مادر و خوبیهاشو از یاد نمیره. مورد دوم اینکه دچار افسردگی شدی و نمیتونی در تصمیماتت ثباتی داشته باشی طبیعی ست شما در تنهایی و شرایط سخت بعد از جدایی روزهای پر از استرسی رو گذروندی توصیه میکنم حتماً قبل از هرگونه تصمیم گیری و وارد شدن به یک رابطه جدید برای رفع خلق پایین و افسرده با یک مشاور مشورت کنی. سربلند و پیروز باشی.
      منبع
  • بعد از دو تا تجربه ناموفق در زندگی دیگه کسی رو نمی‌تونم دوست داشته باشم
    • پرسش:
      دختر28ساله ی هستم که یکبار در سن 19 سالگی به دلایل حساسیت های پدرم که دختر زیبا نباید خونه باباش زیاد بمونه ازدواج کردم ازونجایی که عشق و علاقه بعدز ازدواج تو قلبم به وجود نیامد و همسرم بسیار اذیتم میکرد به سختی جدا شدم
      سال گذشته با آقایی که هیچگاه ازدواج نکرده بود و تازه باهم آشنا شده بودیم نامزد کردم و بعدز 9ماه به دلیل تفاهم نداشتن اون آقا با رفتارای خانوادم به اجبار و کاملا دوستانه از نامزدم جدا شدم
      اما حالا میترسم دیگه نتونم کسی رو دوست داشته باشم چون اولین باری بود که تو زندگیم عاشق میشدم وهنوزم نامزدمو دوست دارم
      میشه لطفا راهنماییم کنید که چیکار کنم که هم نامزدمو فراموش کنم و هم کینه از خانوادم تو دلم نمونه چون هردوتا اتفاق بده زندگیمو از خانوادم میبینم
       
       پاسخ:
      سلام دوست عزيز. روز بخیر.درسته که در هر دو شکست شما در زندگی خانواده نقش مهمی داشتند ولی شما از تصمیم خودت در انتخاب و جداییت سلب مسولیت نکن. عزیزم میتونی از اشتباهات گذشته درس بهتری بگیری برای تصمیمات درست در آینده. یعنی الان اون شخص از زندگی شما به هر دلیلی رفته و بهتره بدون اینکه به خاطرات خوش با ایشون بودن و به یاد آوردن ویژگی های مثبت وی فکر نکردن به آنها کاملا فراموشش کنی و این بار در این سن که به پختگی شخصیت در تصمیم گیری و انتخاب رسیدی با درایت و براساس معیارهای درست و کمک گرفتن از مشاوره های پیش از ازدواج انتخابی منطقی و عقلانی برای آینده و زندگیت داشته باشی.  خوشبخت و موفق باشی.
      منبع
  • نمی‌دونم به همسر سابقم برگردم یا نه؟
    • پرسش:
      من 35 سال دارم 3 سال پیش از همسرم جدا شدم ما حدودا 20 سال اختلاف سنی داشتیم همچنین کلی مشکلات فراوان. توی این 3 سال جدایی همه چی برام ایده ال نشد اما حداقل کمی آرامش اعصاب داشتم از دعوا و جدل . گذشته من خیلی سخت بود همه به من میگفتن چه طور با این مرد زندگی میکنم .من بخاطر پسرم تحمل میکردم تا بلاخره صبر من هم تموم شد. پسرم در منزل پدرش زندگی میکنه .11 سال دارد.

      در حال حاضر همسر سابق و عده ای دارن سعی میکنن من به زندگی سابق برگردم به خاطر پسرم در حالیکه من عاشق پسرم هستم ولی به پدرش اصلا اعتمادی ندارم و حتی ازش بدم میاد و فکر زندگی با او و اونو به عنوان شوهر پذیرفتن برای من اذیت کننده است و من عاشق بچم هستم مثل همه مادرا اما دچار حالت بدی شدم دلم میخواد بمیرم و جرات کنم خودمو بکشم .من  از این شخص متنفرم این مرد تمام زندگی منو حروم کرد . دچار عذاب وجدان و حال بد شدم که بخاطر حس خودم که به پدر پسرم دارم نمیتونم به عنوان مادر کنارش باشم .من دارم از بین میرم . از طرفی پسرم با ذهن کودکانه اش فکر میکنه پدرش پشیمون شده و میخواد من برگردم و اما من دوست ندارم برگردم…. و من رو مقصر میدونه که پیشش نیستم .اما به اون خدایی که شما میپرستد و من این مرد ثبات و معرفت نداره و من میدونم این اصرار ها بخاطر خسته شدن از مسئولیت داشتن پسرم هست. به من بگید من چه کنم زندگی الان برام جهنم شده و خسته شدم از این همه عذاب

       پاسخ:
       رنجش و کدورت خاطر شما از همسر سابق به خاطر سختی ها و آزارهاي زیادی ست که دیده اید. پس حق دارید تا این حد با آزردگی از گذشته یاد کنید ولی برای حال و آینده زندگی شما و فرزندتون بهتره گذشته را رها کرده و به چاره باشید اگر همسر شما اظهار پشیمانی میکند باید این را در عمل هم نشان دهد و برای جبران گذشته و حذف اشتباهات قدمی بردارد و به شما ثابت کند و بعد از ثابت کردن شما هم می توانید فرصت دوباره به او داده و به زندگی مشترک برگردید ولی اگر وعده های او در حد حرف است و خبری از جبران نیست چه بسا شروع زندگی دوباره به پسر شما آسیب های بیشتری را بزند پس با درایت و منطق در این باره تصمیم بگیرید و از مشورت یک مشاور خانواده کمک بخواهید شاد و سربلند باشید.
  • مطمئن نیستم که می‌توانم از فرزند خواستگار مطلقه‌ام نگهداری کنم
    • پرسش:
      خانمی 31 ساله هستم که حدود2 سال پیش از همسرم جدا شده ام با مردی به مدت 8 ماه است که آشنا شدم و قصد داریم ازدواج کنیم  که ایشان نیز مدت 3 سال است که از همسرشان جدا شده اند و یک پسر 6 ساله دارند که تا یک ماه پیش پسرشان با مادرش زندگی میکرده ولی الان مادرش به دلیل ازدواج بچه را به ایشان سپرده  وقتی در مورد این قضیه و نگهداری از  بچه با او صحبت میکنم ناراحت و عصبی میشود و من هم هنوز مطمئن نیستم  که توانایی نگهداری از یک پسر بچه 6 ساله را دارم یا خیر البته خودشان عنوان میکند که خیلی بچه آرام و مودبی هست ولی واقعا نمیدانم چطور متوجه شوم که میتوانم  این مسئولیت را قبول کنم یا نه . با توجه به این مسئله که خیلی هم روی بچه حساس هستند و این خودش حس حسادت من رو خیلی تحریک میکنه .
      پاسخ:
      چون می خواهید ازدواج دوم را تجربه کنید،حتما جلساتی را پیش روانشناس بروید و مشاوره پیش از ازدواج دریافت کنید،
      اگر نسبت به مرد مورد نظرتان به شناخت کافی برسید و احساس کنید کفویت لازم و ملاک های مورد نظر شما را دارد و توانایی حمایت عاطفی و… را در زندگی از شما بعمل می آورد ،بعد می توانید در مورد فرزندش بیاندیشید!
      بگذارید صریح باشم،فرزند ایشان ،یک بچه طلاق است که آسیب روحی خورده و خلا مادر را در زندگی اش احساس کرده،مطمئنا حمایت،همراهی و صبر زیاد شما را طلب می کند که بتوانید ،او را التیام باشید و زمانی شما این انرژی را در خود خواهید داشت،که رابطه ایی خوب و عالی با همسرتان داشته باشید،پس اول در انتخاب مردتان دقیق شوید.
  • بعد از گذشت چند سال از طلاقم به شدت احساس تنهایی می‌کنم
    • پرسش:
      من خانمى ٣١ ساله هستم كه ٦ سال پيش طلاق گرفتم بعد چندماه زندگى الان به شدت احساس تنهايى ميكنم و دوست دارم يه ازدواج موفق داشته باشم ولى نه خانواده كمكم ميكنن و نه كسي رو دارم تا بحال دوست پسرم نداشتم اگر هم باكسى دوست بشى فقط دوستى مي‌خوان درحالى كه من دنبال زندگي هستم لطفا راهنماییم کنید
       پاسخ:
      ازدواج فرآیند سنتی قشنگی در کشور ما دارد که در این فرآیند خانم ها نقش پررنگی دارند. شما هم می توانید از زنان امین و قابل اعتمادی که در برقراری  و رابطه افراد،خیرخواهانه و بدون چشم داشتی  عمل می کنند کمک بگیرید و بخواهید که مردی متناسب با شرایط ،به شما معرفی شود.ارتباطات اجتماعی خود را در محافل و فعالیت های سالم اجتماعی نظیر مسجد،کانون های فرهنگی  و .. افزایش دهید .این کار به سلامت روانی شما کمک می کند. لیستی از اهداف و فعالیت های جدیدی که شاید سالها قرار بوده انجام دهید و فرصت نشده تهیه کنید  و اقدام کنید( مثلا یادگیری یک زبان جدید، نقاشی یا..) و در کنار همه تلاشها از دعا و درخواست از خداوند مهربان فراموش نکنید.و بهترین ها را بخواهید.شما انسان ارزشمندی هستید.
      منبع
InstagramTelegrammaghalat