برایت پایتختی در گوشهی زمان می ساختم
بانوی من اگر دست من بود برایت پایتختی در گوشهی زمان می ساختم که ساعت های شنی و خورشیدی در آن کار نکنند مگر آنگاه که دست های کوچک تو در دستان من آرمیده اند
بانوی من اگر دست من بود برایت پایتختی در گوشهی زمان می ساختم که ساعت های شنی و خورشیدی در آن کار نکنند مگر آنگاه که دست های کوچک تو در دستان من آرمیده اند
وقتی که تو نیستی دنیا چیزی کم دارد مثل کم داشتنِ یک وزیدن یک واژه، یک ماه من فکر می کنم در غیاب تو همه خانه های جهان خالیست همه پنجرهها بسته است وقتی که تو نیستی من هم تنهاترین اتفاق بی دلیل زمینم
مرا جوری در آغوش بگیر که انگار فردا می میرم و فردا چطور !؟ جوری در آغوشم بگیر که انگار از مرگ بازگشته ام
همراهت می آيم تا آخرِ راه و هيچ نمی پرسم هرگز با تو اول کجاست ؟ با تو آخر کجاست ؟
لبخندهایت را به چشمانم بیاویز این زندگی بی خنده هایت خنده دار است
فکر میکنم اقبال مـن بلند اسـت چون تـو میتوانستی هر مرد دیگری را در دنیا انتخاب کنی و تصمیم گرفتی مـن را انتخاب کنی
مـن اهدا کنندۀ عضو نیستم ولی میتوانم قلبم رابه تـو اهدا کنم
دلم پر است از تو از هوایت از طعم نگاهت از فکر و خیالت و این یعنی عشق
شاید تکراری باشد ولی گاهی بعضی چیزها ارزش هزاران بار تکرار را دارند تکرار میکنم تکرار میکنم همسرم دوستت دارم
دوست داشتن خوب است اما از نزدیک مثل یک بوسه مثل یک آغوش مثل یک … راستی! چه خبر ؟!