عدم ابراز عشق و احساسات

  • خانواده همسرم د رتمامی امور زندگی ما تأثیرگذارند
    • پرسش:
      من و همسرم 18 سال پیش با یک ازدواج سنتی زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. از همون اوایل متوجه شدم که خانواده همسرم از نظر فرهنگی با من بسیار متفاوت هستند. مادر همسرم بلاهایی بر سر من آورد که بماند. با گریه و کارهای عجیب و غریب میخواست توجه همسرم را به خودش همچنان داشته باشد. من شکایتی نداشتم و همه تلاشم را به کار گرفتم تا توجه آنها را به خودم جلب کنم. اما متاسفانه پس از مدتی این احساس به آنها دست داد که من آدم بیچاره و تنهایی هستم و ناچارا به آنها پناه آورده ام. خانواده همسرم به قدری وارد زندگی من شدند که در همه امور زندگی ما تاثیرگذارند. هیچوقت احساس نکردم با همسرم تشکیل یک خانواده داده ام. از مهمانی رفتن تا مسافرت رفتن همیشه و در همه حال باید با خانواده ایشان همراه  باشم. درباره رفت و آمد من با خانواده ام هم اظهارنظر میکنند. نیازهای عاطفی من نادیده گرفته شده دائما در رنج و عذاب هستم. همسرم باور ندارد که از لحاظ عاطفی به خانواده خودم هم نیاز دارم. آنها فکر میکنند عروس متعلق به خانواده شوهر است و نباید با خانواده خودش رفت و آمد د اشته باشد. البته برای دختران خودشان استثنا قائل هستند.

      از آنجا که من فرزندی ندارم و مشکل از سمت ایشان است، به جای دلگرمی دادن به من و فراهم کردن اوقاتی که احساس تنهایی نکنم و پر کردن خلا عاطفی من، بیشتر نگران مادر و خواهرش است . احساس تنهایی، ناامیدی و ترس از آینده همه وجودم را فراگرفته . نمیدونم با این تنهایی میشه دوام آورد یا نه.

      دیگر اینکه ایشان بسیار کنترلگر هستند . زن حق بیرون رفتن ندارد.  برای خریدها هم خودشون میبرند و میارند. حق و حقوی برای زن قایل نیستند. میگویند تو پول و پس انداز میخواهی چه کار وقتی همه چیز بر عهده من است. بدون گرفتن هیچ نفقه ای زندگی کردم. در این زندگی هیچ مسئولیتی ندارم و این باعث شده اعتماد بنفسم شدیدا پایین بیاید و به جایی رسیدم که میترسم تنها از خونه بیرون برم. خجالتی شده ام و نمیتوانم در جمع حرف بزنم. احساس حقارت و کم بودن بهم دست میدهد. دوست دارم تنها باشم. مهمانی نمیروم. همسرم به جز خانواده اش با کسی رفت و امد نمی کنه و  پای خانواده مرا از خانه من بریده. این باعث شده من هم لجبازی کنم  و درمقابل بی اعتنایی او به خانواده ام مقابله به مثل کنم. به دلیل تشدید این رفتارها مهریه ام را اجرا گذاشتم. در حال حاضر جو زندگی ام بسیار متشنج شده. بعد از چند ماه با نزدیک شدن حکم ایشان خواستند با صلح مبلغی از مهریه را به من بدهند که متوجه شدم قراردادی تنظیم کرده که در مقابل مبلغی معادل 15درصد مهریه ام و ماهیانه سیصد تومن، کل مهریه ام را ببخشم. چرا؟ چون زن هستم؟ چون از حق مادر شدنم گدشتم؟ تاوان کدام گناه را باید پس بدهم؟ همسرم روزی که با من ازدواج کرد یک چمدان داشت اما الان حاضر نیست از 5 واحد آپارتمانش یکی را به نام من بکند. من هم همه عمرم را برای پیشرفت این زندگی گذاشتم. با بدترین شرایط ساختم. من هم با توجه به تحصیلات و … میتوانستم شغل و حقوق و بیمه داشته باشم. چون ایشان دوست داشتند که خانه دار باشم حالا چرا برای من هیچ حقی در نظر نمیگیرند؟ الان هم چون مجبور شده به من میگوید بخشی از مهریه ات را میدهم و بیا زندگی کن. نه از روی رضایت بلکه دارد به من میگوید من فداکاری میکنم که زندگی ام را حفظ کنم. به خاطر من نیست بلکه از سر اجبار و انگار دارد لطف میکند.

      نسبت به هم بی اعتماد شده ایم. نگران هستم. نگران آینده ام. آیا در سن 40 سالگی، جدایی، گرفتن مهریه ام و شروع یک زندگی جدید چاره کار هست؟

       پاسخ:
      علائمی که شما برای خود مطرح کردید آسیب روانی است . وباید برای آن قدم جدی بردارید.

      شما در صورتی تلفنی تماس بگیرید بهتر می توان مسئله را حل کرد.

      باید مهریه را کامل دریافت کنید و کوتاه نیایید.

      با یک حقوق دان در خصوص حق و حقوق خود صحبت کنید و  آ گاه شوید.

      عجله نکنید. صحیح و محکم قدم بردارید

      منبع
  • همسرم همیشه عاشقم بوده ولی من بهش علاقه ندارم
    • پرسش:

      دختری 28 ساله هستم و همسرم 3 3،   3 سال که ازدواج کردم ، و این ازدواج برای رهای از مشکلاتی که در خانه پدری داشتم صورت گرفت، پدر و مادرم اختلافات زیادی داشتن و پدرم خیلی یه ادم غیر منطقی  و بد اخلاق بود ، و همسرم در یک شهر دیگر مشغول کار بود و فوق العاده شخصیت ضعیف اروم و ساکتی و داره که من معیارم همین اروم بودنش بود برخلاف شخصیت پدرم با اینکه علاقه ای نداشتم بهش بخاطر شرایطم حاضر به ازدواج شدم علارغم مخالفت پدر م بخاطر اینکه هم از نظر مسافتی خیلی دور بود هم ازنظر وضعیت مالی ما در شرایط بهتری بودیم و هم از نظر ظاهر اصلا بهم نمی امدیم و البته خودمم با این ها مشکل داشتم مخصوصا ظاهر من از ایشون ازنظر چهره خیلی بهتر بودم طوری که مورد تمسخر فامیل قرار گرفتم ،در گیر دار این مخالفت ها خودمم موردد بودم وهمش رابطمون بهم می زدم ولی اصرار از سمت ایش.ن و همچنین دلسوزی و ترحمی که داشتم  بهش سرانجام عقد کردیم، در دوران عقد هم من همچنان پشیمون بودم چون علاقه ای نداشتم برعکس اون به شدت من دوست داشت و هر فداکاری انجام میداد به هر حال بعد از 6 ماه عقد ازدواج کردیم، بعد از یک سال ازدواجم که همیشه یه عشق یک طرفه از سمت همسرم بود من تو این زندگی اصلا ادم خوشحالی نبودم  و همیشه فکر جدای بودم ولی می ترسیدم از تنهای و خیلی چیزای دیگه ، تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بئم در مقطع ارشد که درس خواندم باعث شد من اشتباه دومم انجام بدم و به همسرم خیانت کنم، من در دانشگاه یک همکلاس داشتم 2 سال از خودم کوچکتر که این فوق العاده با هوش زرنگ و دارای روابط اجتماعی بالا بود؛، ترم اول به من تو درس ها خیلی کمک می کرد و خیلیم بهم توجه میکرد من ازش خوشم میومد چون ادم قوی بود ولی تو فکر رابطه نبودم؛ ترم دوم کم کم ابراز علاقه کرد کم کم رابطه شکل گرفت  الان 6 ماه از رابطمون میگذره من با ایشون سکس هم داشتم در صورتی که دیگ2 ماه با همسرم به بهانه های مختلف  سکس نداشتم 1 ماه که بهش گفتم که دوسش ندارم و میخوام ازش جدا شم ولی خیلی شک شده و حالش بده، من تو این مدت خیلی عذاب وجدان دارم و حالم از خوئم بهم میخوره ! در مورد رابطه ام بگم که من و سجاد خیلی همدیگر دوست داریم ئ با هم دیگه خیلی خوشحالیم ولی تا الان صحبت جدی بینمون انجام نشده وقتی از برنامه هاش میگه صحبت از ما میزنه مثلا برای دکتری بریم خارج از کشور ؛
      سوالی که داشتم من نمی خوام دلیل جدایم رابطه ام باشه میخوام تصمیم ئرست بگیرم؟ایا رابطه ای که اشتباه شروع شده باشه سرانجام خوبی داره ؟

      پاسخ:

      دوست عزيز،با توجه به مطلبی که در ابتدا فرمودید ،فکر نمی کنید باید از همسرتان سپاسگزار باشيدباشید،برای اینکه شما را از مشکلاتی که در خانه پدری داشتید رها کردند،به شما فرصت یک زندگی مستقل و ادامه تحصیل  دادند و در کنار همه اینها در طول این مدت به شما ابراز عشق و علاقه داشتند.
      درسته که شما الان به فرد دوم علاقه بیشتری دارید و همخوان با او هستید ،اما برای رسیدن به این مرحله (یعنی دوست داشتن)شما از یک انسان (همسرتون) به عنوان یک ابزار استفاده کردید.اما بخاطر داشته باشید که او یک انسان است نه  یک ابزار که اگر بعد از مدتی که از یک ابزار یا وسیله بد استفاده کنیم یا سواستفاده کنیم ، شاید فراموش کنیم،اما در مورد انسان ها این موضوع فرق می کند ،روان شما هيچ گاه آسوده نخواهد بود.
      در مورد سوال آخرتون، آیا ازدواج شما سرانجام خوبی داشت?چون آن هم رابطه ای بود که اشتباه شروع شد!
      ود ر آخر ،لطفا به این سوال فکر کنید،اگر شما یک دختر مجرد بودید،و با مردی متاهل آشنا میشدید،حتی اگر با آن مرد متاهل ازدواج هم می کردید ،چه افکاری به سراغتان می اومد ،آیا  فکر می کنیدسرانجام خوبی داشتيد?
      شاید یک زن در این موقعیت شرایط را به نفع خودش تعبیر کند و بگويد حتما من بهتر م که تصمیم گرفت زنش را رها کند و با من ازدواج کنه،اما اکثرا مردها اینگونه فکر نمی کنند چون منطقی تر به مسله نگاه می کنند در نتیجه. اولین پیام در ذهنشان این است کسی که به همسر خودش خیانت کرده ،به احتمال زیاد روزی به من هم خیانت خواهد کرد،پس او هرگز با اطمینان در این رابطه گام برنخواهد داشت.بسیار مراقب باشید شاید این بار شما یک ابزار برای دیگری باشید.

      تمام انسانها مجموعه ای از خوبی ها(که برای ما خوشایند هستند)و مجموعه ای از غیر خوبی ها(که برای ما ناخوشایند هستند)می باشند،حالا بستگی به این دارد که ما از ابتدا با چه نگرشی وارد شده ایم و روی کدام قسمت تمرکز داریم.اگر از ابتدا باور من این است که طرف مقابل من دوست داشتنی نیست در نتیجه تمام رفتارهای او برایم دوست نداشتنی می شود و روزبه روز باور من بیشتر تقویت می شود .علی الخصوص با فردی که برایمان دوست داشتنی است نیز روبه رو شویم ،به مراتب فرد قبلی دوست نداشتنی تر از قبل هم خواهد شد.
      یا شما به مسائل  احساسی نگاه می کنید یا احساس و منطق در کنار هم،اگر صرفا احساسی نگاه می  کنید درنتیجه نمی توانید از تکنیکهای موجود ،استفاده کنید چون فقط احساس مهم و غالب است،در نتیجه کنترل زندگی شما در دست احساستان است و مانند هر مسأله ایی صرفا احساسی بایدخسارت و تاوان آن را در زندگی بدهید،اما چیزی که شمارا متمایز می کندقدرت تفکر و استفاده از منطق در کنار احساساتتان می باشد،در روان شناسی معتقدیم پشت هر احساسی یک فکر است،مثلا اگر من در مورد شمااحساس منفی داشته باشم حتما یک فکر پشت این احساس من است ،ممکنه فکرکنم عجب خانمی!!چقدر راحت خیانت می کنه و می خواد خود شو توجیه کنه و هیچ وقت هم تغییر نخواهد کرد،خب طبیعتا این فکر من باعث شده نسبت به شما احساس منفی پیدا کنم،اما اگر اینگونه فکر کنم که عجب خانمی ،خودش در مسیر احساس خطر کرده و حالا می خواهد با راهنمایی بهترین مسیر را اانتخاب کند ،چقدر زندگیش براش ارزشمنده،خب اگر این فکر از ذهنم رد شود احساس من به شما دیگر منفی نیست.(این صرفا يک مثال بود،جهت درک بیشتر،لطفا موضوع را شخصی نکنید).
      پس در واقع نوع افکار و باور ما صددرصد با احساساتی که داریم مرتبط است،واگر شما جزو گروه دوم باشید ،یعنی احساس و منطق در کنار یکدیگر،درنتیجه به خودتون فرصت میدهید تا باورها و فکرهاتون را بازبینی کنید شاید احساسات متفاوتی را تجربه کنید .
      ودر آخر اینکه هیچ زندگی ،یک طرفه نمی تونه ادامه پیدا کنه و مطمئنا اگر با این ذهنیت و باور که فرمودید باشید ،اوضاع روزبه روز بدتر خواهد شد نه بهتر!

      منبع

  • همسرم به من ابراز محبت نمی‌کنه
    • پرسش:

      از وقتی خودم رو شناختم درگیر عواطف خودم بودم اگه بخوام واضح تر صحبت کنم اینست که همیشه دلسوز دیگران بودم همیشه از حق خودم گذشتم از کودکی تاکنون که 40 سال سن دارم ، بارها تصمیم گرفته ام که اندکی منطق و عقل را در زندگی تاثیر دهم اما نمی شود که نمی شود  ، با وجود مرد بودن به اندک بی توجهی و بی مهری اشکم جاری میشود و همیشه از طرف نزدیک ترین شخص زندگیم که همسرم باشد بی مهری میبینم ، با گذشت 9 سال از زندگی مشترک و داشتن دو فرزند همچنان به نیازهای عاطفی من بی توجه است ، به چند مشاور رجوع کردم و تنها توصیه آنها این بود که در جهت برآورده شدن خواسته هایت باید جدی و محکم باشی ، یعنی من باید با دعوا به همسرم بفهمونم که به من ابراز عشق کند ، لازم به ذکر اینکه همسرم ادعا میکنه منو دوست داره و تصورش اینه که درخواست های عاطفی من فقط باعث میشه که اعصاب و روانش به هم بریزه ، میگه تو با حرفات منو سرکوفت میدی میخوای بگی من عشق و احساس ندارم ، بخدا من فقط ازش میخوام به من توجه کنه وهر دفعه ازش با زبون خوش گلایه میکنم میزنه زیر گریه و کاری میکنه بگم غلط کردم ، احساس میکنم خودم باید عوض بشم ، میخوام از این که هستم فرار کنم میخوام یه کم سخت تر باشم ، میخوام بتونم به مردم نه بگم ، من با غریبه ها هم رودربایستی دارم این باعث شده که من تمرکز هم نداشته باشم هیچوقت نتونستم فکرم  و حواسم رو رو یک مطلب یا صحبت کسی متمرکز کنم همیشه حواسم پرت بوده  ، خیلی آرزوها و خواسته ها برای خودم متصور بودم ولی الان دیگه خسته هستم واحساس ناتوانی دارم ، تمام فکر و حواسم به جای کار و فعالیت مشغول چرایی بی مهری این و آن میگذرد.

      پاسخ:

      توصیه می کنم از طریق خواندن کتاب، شرکت در سخنرانی و کارگاه ها با مهارت ابراز وجود آشنا بشوید. کتاب های زیادی در این زمینه در بازار وجود دارد. بعلاوه می توانید از کمک یک روان شناس سود ببرید. گاهی ما بیشتر از دیگران احساساتی نیستیم فقط انبار احساساتمان به خاطر ابراز نکردنشان بیشتر پر شده است.

      منبع

  • عدم اعتماد و بی محبتی همسرم ما رو تا پای طلاق کشونده
    • پرسش:

      دختری 26 ساله دانشجوی ترم آخر کارشناسی ارشد کامپیوتر هستم که به در فروردین ماه ما پسری 33 ساله با مدرک کارشناسی ارشد فلسفه عقد کردم.

      حدود سه ماه مدت آشنایی ما طول کشید و یک ماه نامزد بودیم، این ازواج از لحاظ ظاهری و در نگاه هر دو خانواده ها ازدواج درستی بود و همه ی شرایط طوری بود که نشان دهنده ی هم کفوی دو نفر بود.

      متاسفانه بنده یک اشتباه بزرگ کردم و در جلسات خواستگاری بدون اطلاع همسرم صدای او را بدون هیچ نیت سویی فقط به دلیل تجزیه و تحلیل مباحث ضبط کردم. البته بعدا به خاطراین کار عذاب وجدان گرفتم و تصمیم داشتم با همسرم این موضوع را مطرح کنم، متاسفانه در هفته اول بعد عقد طی یک جر و بحث کاملا بچگانه این موضوع را در عصبانیت با همسرم مطرح کردم…

      ایشان بسیار بسیار ناراحت شدن یک هفته تمام با من قهر بودن و بعدا با وساطت خانواده ام ایشون با من آشتی کردن و من بارها از ایشون عذرخواهی کردم و سعی کردم تا جایی که در توانم هست با ایشون همدلی کردم.

      الان که حدود شش ماه از آن موقع گذشته است  ایشون عنوان دارند که من اعتمادم به شما از دست دادم و روی جدایی تاکید دارند و من را فردی دارای عدم صداقت و با سوء تدبیر شناخته است.

      متاسفانه من با این که تو این مدت از ایشون محبتی ندیده ام اما نمی توانم با جدایی کنار بیایم .

      رفتار همسرم تا قبل ماه رمضان تقریبا رو به خوبی پیش می رفت اما باز از روز تولدم  که فقط با یک اس ام اس ساده به من تبریک گفتن رو به تغییر رفت و یک ماه کلا از من خبری نگرفت.

      وقتی به ایشان می گویم آیا به من علاقه دارید ایشون عنوان دارند که من بذر علاقه ام به شما را از دلم بیرون ننداخته ام اما نگذاشته ام رشد کند می خوام عاقلانه تصمیم بگیرم…

      حاضر به رفتن پیش مشاور هم نیست به این دلیل که ایشون اعتقاد دارند که مشاور از دل من خبر ندارد و می خواهد به هر طریقی ما را به ادامه زندگی دعوت کند…

      امروز دیگر بعد شش ماه اینقدر تو این مدت استرس و بی محبتی دیده ام واقعا درمانده شده ام.

      پاسخ:
      سلام پایه و اصول هر زندگی‌ بر اعتماد و صداقت پایه گذاری میشود .نامزد شما از این موضوع از روز اوّل آسیب دید‌ند و می‌شه درک کرد. در کنار این آسیب اصلی‌ به نام بخشش وجود دارد که در زندگی زناشوی اهمیت دارد که به نظر میاد ایشون نبخشیدن و تا زمانی‌ که نبخشند رابطه اصلاح نمی‌شه بهتر خودتان به روانشناس مراجعه کنید که راهکارها مناسبی‌ به شما بدهند که بتونید یا به نامزدتان نزدیک بشوید یا دلیل این که شما در رابطه این چنین آسیب داری اصرار به ماندن دارید را متوجه بشوید .لازم هست رو اعتماد به نفستون به کمک روانشناس کار کنید و بتونید اگه لازم باشه و نامزدتون نخواد ادامه بده شما هم بپذیرید و به زندگی‌ تون ادامه بدید و خودتون رو برای این اتفاق سرزنش نکنید .بخشندگی صفتی است که در کودکی رشد می‌کند و در صورتی که فردی فاقد این صفت باشد نمیتواند به ارتباط با افراد ادامه دهد و زندگی‌ با چنین افرادی دیگران را به سمت مقصر دانستن خود می‌کشاند که در صورت تکرار چنین فردی به سمت ناکامی و احساس غم کشانده میشود و اعتماد به نفس خود را از دست میدهد و این اتفاق به نظر میاد در شما افتاد است و ۶ ماه با مقصر دانستن خودتان به تنهایی در حال تلاش هستید زندگی‌ مشترک نیاز به ساختن دو طرف دارد شما بدون همکاری نامزدتون قادر نخواهید بود و همکاری ایشون رو لازم دارید.
      منبع
  • لجبازی و نامهربانی همسرم خستم کرده
    • پرسش:
      پسری 29 ساله که حدود 9 ماهه ازدواج کردم و حدود یک سال هم عقد بودیم. من و همسرم نسبت فامیلی داریم و مادر ایشون دخترخاله من میشن.خانواده همسرم مذهبی هستن و در ابتدا که در دوران آشنایی بودیم و بعد 3 یا 4 بار صحبت پدر ایشون اجازه نمیدادن ما زیاد صحبت کنیم و میگفتن صحبت نباید طولانی بشه چون از نظر اسلام صحیح نیست.من با همسرم سر بعضی مسائل مثل میزان مهریه و محل سکونت اختلاف داشتیم اما به اصرار خانوادم قبول کردم.بعد عقد چندین بار با همسرم در مورد بعضی رفتارای همسرم دعوامون میشد و همسرم بعد چند روز لجبازی قبول می کرداشتباه کرده و میگفت میدونستم حق با تو هست اما میخواستم لجبازی کنم تا شاید کوتاه بیای و قول میداد تکرار نکنه اما بعد یه مدت کوتاه دوباره همون رفتارهارو تکرار می کرد. خانواده همسرم در مورد انجام مراسمات یه مقدار به من سخت گرفتن و با اینکه اوضاع مالیشون خوب بود در مورد کارهایی که بر عهده خودشون بود خیلی کوناهی کردن . همسرم اصلا از من حمایت نمی کرد . بعد عروسی هم هر بار که با هم بحثمون می شد همسرم به دعوا و لجبازی میکشوند و اینقدر لجبازی و دعوا رو ادامه می داد که به دعوای فیزیکی کشیده میشد بعد ادامه نمیداد. مثلا در هر بار دعوا این لجبازی و دعوا تا 3 ساعت هم می کشید و من خیلی خسته و رنجور می شدم .چند بار قول داد که این رفتارشو تکرار نکنه اما نتونست به قولش عمل کنه . با مادر ایشون صحبت کردم و ایشون با همسرم صحبت کردن اما چیزی عوض نشد.همسرم یه مقدار خودبرتربین هست یعنی خودش و خانوادشو از همه بالاتر میدونه چون از نظر مالی یکم وضع بهتری دارن در حالی که از نظر من مادیات اهمیت زیادی نداره . من یکم آدم احساستی و در عین حال منطقی هستم یعنی برای من عشق و صداقت مهمتر از مسائل مادی هست. تا الان نتونستم با ایشون چند دقیقه منطقی صحبت کنم و به نتیجه برسیم چون ایشون خیلی آدم منطقی نیست .  پیش مشاور رفتیم و اونجا هم قول داد که دعوا و لجبازی شدید نداشته باشه اما باز هم …. در مورد مشکلاتی که من داشتم ایشون هیچ وقت منو درک نکرد و کمکم نکرد . از نظر مادی که توقعاتشون مقداری بالا بود ولی وقتی نوبت خودشون میشد کمترین حد رو اختیار می کردن و از نظر عاطفی و احساسی هم من هیچ وقت نتونستم رو ایشون حساب کنم که مثلا بخوام باهاشون دردو دل کنم یا در مورد بعضی مشکلاتم با من همدردی کنن . متاسفانه با دوران عقد حدود دو ساله دارم ادامه میدم . در حال حاضر از ازدواجم پشیمان هستم و به ایشون علاقه ای ندارم . چند بار جدایی رو مطرح کردم اما ایشون قبول نمیکنه . الان نمیدونم چکار کنم.اصلا از زندگیم لذت نمیبرم و به شدت فکرم مشغوله و کمی افسرده شدم و از زندگیم دارم نا امید میشم.
      پاسخ:
      دوست عزیز،با وجود این مسایل افسرده و ناامید شدید،درنتیجه به جدایی فکر می کنید ،جدایی هم یک انتخاب است،و شما حق انتخاب ان را دارید،اما در رابطه بعدی باز هم به مسایلی بر می خورید،و بازهم ممکن است به جدایی فکر کنید،منظورم این هست که باجدایی شما از زندگی لذت نمی برید یا از خودتون احساس رضایت نمی کنید،همونطور که ی ادم تنهاو ناراضی هیچ وقت با ازدواج ،نه از تنهایی در میاد و نه احساس رضایت میکنه،
      حتما از یک متخصص  دیگر کمک بگیرید،راه حل های دیگر رابررسی کنید،زندگی مشترک چیزی جز توافق نیست،پس یاد بگیرید تا توافق کنید،توافق صلح میاورد و صلح شروع عشق است.
      منبع
  • همسرم نسبت به خانواده من خیلی حساسیت داره
    • پرسش:
      من 34سال سن دارم و 10سال از زندگی مشترکمان میگذرد در طول این سالها با خانواده شوهرم مشکل داشتم و انها اصلا من را برای پسرشان نمی پسندیدن ثمره ازدواج ما دختری شش ساله است شوهرم طرح اقماری است و خدایش خیلی برای راحتی من و دخترم زحمت میکشه اما: او روی خانواده من حساسیت زیادی نشون میده و بابت آنها با من جر و بحث زیاد میکنه جوری که دیگه از دستش خسته شدم اگر خواهرم راه بدی بره من رو مقصر میدونه و همیشه روی خانوادم با من دعوا میکنه اما این رو هم بگم که وقتی با شوهرم ازدواج کردم او از خودش چیزی نداشت و خانوادش اون رو تنها گذاشتن من برای این زندگی فداکاری زیادی کردم و شوهرم الان موقعیت کاری خوبی داره اما اصلا از من تعریف نمیکنه. خواهش میکنم من رو راهنمایی کنید
       
       

      پاسخ:

      ببینید هرکس با هر کسی که تعامل می کند نشان شخصیت و وجودی خودش است . اینکه همسر شما خانواده ی شمارا پذیرش نکرده است خیلی مهم است اما دلیل ندارد که شما به خود آسیب برسونید . باید عامل شناسایی و آن را حل نمود و اگر نمی تونیم  حل کنیم زمینه های آسیب جدید را به وجود نیاوریم.

      آنچه شما برای ایده آل شدن خانواده و همسر زحمت کشیدید را دارید در حال حاضر دریافت می کنید و از آن لذت می برید حالا اسمی از شما باشد یا نباشد زحمات شما را حذف نمی کند /وضع همسرتون بد نمی شود. اما اگر می گفتند خوب خیلی خوشایند تر است.

      منبع

  • وابستگی شدید همسرم به مادرش باعث دعوای مداوم ما شده
    • پرسش:

      یک سال نامزد بودم.و در حال حاضرم یک سال و نیم از ازدواجم میگذره.اما جمعا توی این دو سال و نیم مدام باهم دعوا داشتیم.
      همسرم به شدت به مادرش وابسته است و این وابستگی تو تمام ابعاد زندگی مون تأثیر گذار بوده.
      مثلا:۲-۱ ماه اول ازدواج پیش هم میخوابیدیم.مدت هاست کنار هم نمیخوابیم.
      برای من و خونه خرج نمیکنه.بیرون نمیریم.روابط جنسی مونیم خیلی محدوده.حتی بیشتر از چند کلمه در روز با هم حرف نمیزنیم.از هدف ها و تصمیم هاش برام حرف نمیزنه.
      تنها دلیلشم اینکه مادرش درباره ی من بد میگه و باعث دوری ما از هم میشه.

      پاسخ:

      ببینید اولین نکته این است که در خصوص مسئله ی طرح شده ی شما همسرتون می گوید مادرشون از شما بد می گوید . خوب باید تحلیل کرد چی می گویند و آنچه گفته می شود نسبت شما واقعیت دارد یا نه ؟ همسر شما چی می گوید او آیا تمام دلایل مادرشون را قبول دارد یا اینکه نه ؟ اینکه از مادر تاثیر پذیرند تاثیر پذیریشون چگونه و تا چه حد و چه مبنایی دارد.؟

      اما نوع رابطه ی شما دلیل داره و فکر نمی کنم همه ی دلایلش بر اساس گفته ی مادر باشد . اینکه سر هرچی دعوایمان می شود و باهم توافق نداریم خرجی نمی دهد بیرون نمی رود و… همه نشانه هایی از عدم بر آورده شدن نیاز ها است که در اینجا هیچ اشاره ای نشده است و علت به وجود آورنده خیلی مهم است که باید آن را پیدا کنیم . که یکی از آن دلایل در شما یا در نوع عملکرد شما نهفته باشد که خود نیز متوجه نشده باشید و آن نیاز به تحلیل دارد.

      پس آنچه مهم است بر اساس تحلیل رفتار متقابل هر آنچه ما انجام می دهیم یا احساس است یا رفتار و یا هردو . و آنچه منبع آن است که به وجود می آورد . یا یک فکر یا یک خاطره  یا عوامل بیرونی یا عوامل درونی و آنچه باعث شکل آن می شود نیاز است اگر نیاز برآورده شود می خندم بوس می کنم . دعوت می کنم و… اما اگر نیاز بر آورده نشود . داد میزن / فحش می دهم / پرت می کنم / قهر می کنم / بهانه می گیرم و

      و شما برگردید و تحلیل کنید و سوالات مطرح شده را اول برای خود جواب دهید تا بعد بتوان تحلیل و راه حلی را براساس نظر و دیدگاه های خودتون طرح نمود.

      منبع

  • پنهان کاری همسرم درباره مشکلش فاصله بین ما رو زیاد کرده
    • پرسش:

      من یک پسر 9 ماهه دارم از ان موقع که پسرم به دنیا امده همسرم بیشتر وقت خود را بیرون از منزل می گذراند و از من فاصله میگیرد من هر چه تلاش کردم تا با او نزدیک تر شوم نشد او را سورپرایز کردم چند بار جشن های کوچک گرفتم حتی ظاهر خودمو تغير دادم تا جذاب تر شوم باز هم توجه نكرد گفتم برویم مشاوره نیامد لازم به ذکر است که بگم همسرم یک مشکل بزرگ دارد ولی هر کاری می کنم به من نمیگه فقط می گه انقدر بزرگ که نمی تونم بگم. نمی دانم چه جوری. کاری کنم تا بگه لطفا مرا راهنمایی کنید خواهشن زندگیم دیگه یک طرفه شده فقط خودم با پسرم زندگی می کنم.

       

      پاسخ:

      همانطور که خودتان فرمودید،وجود یک مسئله باعث اضطراب همسرتان شده،با بازپرسی از ایشان به نتیجه ایی نمیرسید،فقط باید،اطمینان و حمایت کامل عاطفی و روانی را به او بدهید،چه در رفتار ،چه در کلام،به او بگویید چقدر دوستش دارید و اینکه در هر شرایطی همراهش هسنید ولی اشاره ای به مشکل و نگرانی ا ش نکنید،ممکن است مشکل شغلی،اقتصادی یا …. برای یک مرد اتفاق بیفتد،خودش راه حل را پیدا می کند ولی از همسرش همراهی می خواهد،پس شما جو خانه را همچنان آرام و گرم نگه دارید،یک دوست صمیمی یا همکار خوب می تواند همراز خوبی برای،مردها باشد،آنها معمولا پیش دوستان صمیمیشان درددل می کنند،از طریق یک واسطه امین مثل پدرتان یا…می توانید با دوست یا همکار ،همسرتان ارتباط غیر مستقیم برقرار کنید تا با او صحبت کنند.و علت بی قراریش را دریابید .

       

       

      منبع

  • توی 8 سال زندگی مشترک از همسرم محبت و عاطفه ندیدم…
    • پرسش:
      خانم  33  ساله  هستم 8  ساله  به  اجبار  پدرم  و کاملا  سنتی  ازدواج  کردم .  همسرم  از  همون  اول بی احساسه تا  حالا  عاطفه و  محبتی  ازش  ندیدم  برعکس  من که  کاملا  احساساتی  هستم واین  زندگی رو  برای  من  غیر قابل  تحمل  کرده اکثر  مواقع قهرهای  طولانی  مدت  میکنه  بیشتر  دوست  داره  تنها  باشه . زیادی  مغروره. طلاق هم  نمیده . چکار  باید  بکنم؟
      پاسخ:
      وقتی قرار است زن و مردی سال‌های سال زیر یك سقف زندگی كنند، طبیعی است در برخی یا حتی بسیاری از امور نظرات، دیدگاه‌ها، روش‌های متفاوتی داشته باشند.شیوه صحیح مدیریت و درك این تفاوت‌هاست كه باعث می‌شود رنجش و دلخوری احتمالی به شكوه و گله‌گذاری نرسد و با عبور از آن، روابط خوب و صمیمی به گونه‌ای نشود كه هر یك، طرف دیگر را همچون كوهی از نفرت بداند.
      حداقل برای جلوگیری از افتادن و گیر كردن در دام زندگی بدون عاطفه باشید، خم شوید و اتاق افكارتان را با این اصول مرتب كنید:
      * با افراد متخصص و كارشناس مشاوره كنید، نه هر كسی كه صرفا بزرگ‌تر است یا فقط مدركی دارد یا همكار و دوستی حتی صمیمی اما بی‌تخصص است.
      * نگاه علمی را در خود تقویت كنید نه نگاه‌ها و برداشت‌های احساسی را.
      * راه‌های صحیح اصلاح رفتار نادرست و جلوگیری از تكرار آنها را بیاموزید و اجرا كنید نه اولین راهی را كه به نظرتان می‌رسد.
      *از هر مساله جزئی و كوچكی شكوه نكنید. با شناخت كافی، ویژگی‌های واقعا بد و مسائل اساسا مهم را مد نظر بگیرید.
      * احترام متقابل را حفظ كنید. بی‌احترامی و توهین مقدمه دلخوری و ورود به حیطه لطمات عاطفی است.
      * به تفاوت سلیقه، فكر و نگاه یكدیگر احترام بگذارید و دیگری را تمسخر نكنید.
      * اگر با تغییر دكور یا رنگ یا… موافق نیستید اما همسرتان آن را دوست دارد، در صورتی كه مشكل حادی پیش نمی‌آید، انتخاب و سلیقه‌اش را بپذیرید.
      * برای داشتن زمان‌های مكالمه دو نفره برنامه‌ریزی كنید.
      * نگذارید دلخوری باعث شود مكالمات دو نفره از زندگی حذف شود.
      * در حین بیان ناراحتی‌های خود از مجادله و بلند كردن صدایتان پرهیز كنید.
      * خواسته‌ها و انتظاراتتان را واضح و مشخص بیان كنید.
      * هر گفته جایی و هر سخن مكانی دارد. آن را همواره رعایت كنید.
      * آنچه را برای خود نمی‌پسندید برای دیگری نپسندید. اگر نمی‌خواهید همسرتان با عصبانیت جوابتان را بدهد، شما هم چنین نباشید. اگر به خانواده خود عشق می‌ورزید، خانواده او را نیز دوست داشته باشید.
      * عشق و علاقه با منت جور درنمی‌آید. برای عشقی كه به طرف دیگر داشته‌اید یا كارهایی كه به سبب علاقه خود كرده‌اید منت سر همسرتان نگذارید.
      * از خودتان هم (نه از طرف مقابل) به شكلی منطقی و منصفانه حساب‌كشی كنید.
      * قدم به قدم اشتباهات و اشكالات رفتاری و گفتاری خودتان را صحیح و رفع كنید.
      * از تكرار اشتباهات و اشكالاتتان پرهیز كنید.
      * ویژگی‌های بد و خوب خود و طرف مقابل را با هم سبك و سنگین كنید.
      * نحوه مهار عصبانیت و مدیریت خشم را بیاموزید.
      * در حل مشكلات جدّیت داشته باشید.
      * مشكلات اساسی را به حال خود رها نكنید.
      منبع
  • همسرم بد قول و دیکتاتور است که هیچگونه توجهی به من ندارد
    • پرسش:

      دختری هستم 29 ساله مدرکم لیسانس، 15 ماه عقد کردم مشکلاتم از همان روزهای اول ازدواج با همسرم خود را نشان داد : روز خاستگاری همسرم حرفهایی را بیان کرد که یکماه بعد عقد فهمیدم دروغ بود مانند برنامه مرخصیهایش ( همسرم در شهرستان مهندس عمران هستند)، به هیچکدام از قولهایش وفادار نماند و وقتی با وی صحبت میکنم میگوید حالا من یه حرفایی زدم تو چرا باورت شد؟! بزرگترین مشکلم با وی این است که ایشان حتی در جزءترین مسائل هم نمیتواند یه نظر واحد داشته باشد و در یک شبانه روز چندین بار نظرش تغییر میکند و من نمیدانم به کدام نظرش توجه کنم؟ مردی است بسیار دیکتاتور و اصلا به نظرات و نیازهای من حتی کوچکترین نیازم توجهی ندارد و انتظار دارد تمام وظایفم را مو به مو انجام دهم اما وی هیچگونه توجهی به من نداشته باشد محبت به زن را باعث کم شدن ابهت مردانه اش میداند هر کاری برایش میکنم فقط جز وظیفه میداند، همسرم 3 سال از من بزرگتر است و دارای مدرک کارسناسی ارشد میباشد دیگر خسته شده ام حتی با خانواده اش و خودش هم صحبت کردیم ولی بیفایده است دادخاست طلاق دادم ولی همچنان با پیامهایش مرا ازار میدهد در این مدت 15 ماه حتی 5 بار هم به من سر نزده است سوالم این است ایا همسرم دچار چند شخصیتی میباشد؟ از طرفی هرچه تلاش میکنم برای رفتن پیش یک مشاور نمیپذیرد

      پاسخ:

      حتما با این شرایط خیلی خسته هستید،امیدوارم مناسبترین تصمیم رو بگیرید و خستگی تان کم شود.اما باید بگویم برای تشخیص اینکه همسرتان چند شخصیتی است یا نه ،نیاز به اطلاعات بیشتر و مصاحبه بالینی ،توسط متخصص ،می باشد، چه حیف که بهانه می اورند و همراهیتان نمی کنند،اما پس چه کسی می خواهد حواسش به شما باشد?چه کسی می تواند شما راهمراهی کند?
      فقط و فقط و فقط خود شماهستید ،شما شروع کنید ،شما بخواهید که قوی شوید ،باور داشته باشید که توانمندی شما خیلی بیشتر از انچه. هست که خودتان تصور می کنید .قبل از اینکه همسرتان ،شما را دوست داشته باشد ،خودتان ،خودتان را دوست بدارید .چون شما یک زن دوست داشتنی هستید .
      با تمام وجود بخواهید که تغییر کنید و قدم بردارید، شما تنها نیستید کلی کتاب ، دوست ،متخصص و ….برای کمک به شما اماده اند ،فقط کافیست بخواهید و قدم بردارید.و همیشه به یاد داشته باشید که :دو صد گفته چون نیم کردار نیست.
      منبع
  • هیچ عشق و دوست داشتنی تو زندگیم نیست؛ خیلی تنهام…
    • پرسش:
      من یک دختر شهرستانی بودم که وقتی ازدواج کردم البته خانواده همسرم هم همون شهرستان هستن وتهران امدم تنهای تنها بودم.اجازه کار هم نداشتم.شوهرم اهل رفت وامد با دوست هم نیست.هر وقت هم  که به شهرستان میرفتم اینقدر با عواطف من بازی میکرد که تنهام زود برگرد که دعوامون میشد با دلخوری برمیگشتم.تااینکه همه میگفتن بچه خوبه از تنهایی در میایی.اوضاع مالیمون اول زندگی اصلا خوب نبود بعد بهتر شد بچه که اومد بازم مشکلات تنهایی من حل نشد.شوهرم بیش از اندازه به خانوادش اهمیت میده به هیچ عنوان دوست نداره انها ناراحت بشن حتی اگه حقی نداشته باشن.حتی حاضره زندگیشو فدای ناراحتی انها کنه.من در این مدت بایکی دو تا از اقوام شوهرم صمیمی شده بودم رفت وامدم با اونها زیاد شده بود تا اینکه خواهر شوهر بزرگم که مطلقه بود در یک میهمانی که من نبودم پشت سر من زیاد حرف زده بود دروغ.غیبت.حتی تهمت .وبا من قهر کرده بود. البته از همون ابتدا ی اشناییمون تو همه چیز حتی انتخاب حلقه٫لباس عروسی٫وسایل جهیزیه من دخالت میکرد مامانم میگفت گناه داره مطلقه است هیچ وقت بهش هیچی نگو.بعد از مدتی فامیل شوهرم به بهانه اینکه نمیتونن بین انها و من .من را انتخاب کنن با من قطع رابطه کردن گفتن دوست ندارن دنبال این چیزها باشن.اون موقع من باردار بودم بچه دومم را.شوهرم فقط میگفت تو حق نداری هیچی بگی من پیگیری میکنم ببینم چرا اینجوری صحبت کرده.حتی معذرت خواهی هم نکرد.من ارزو بدلم مونده شوهرم سر میز شام وصبحانه اخبار گوش نده تبلت بازی نکنه .بامن صحبت کنه.حتی خیلی واضح ازش خواستم اینکار رو بکنه ولی گفته باشه باشه  الکی.پارک میریم ولی دریغ از یک کلمه محبت امیز بین ما.همش ایراد میگیره مثلا هفته پیش جلو در پارک به خاطر گوش ندادن دخترم که روی سکو ی پارک میدوید قهر کرد و به بهانه اینکه از رنگ قهوه ای مانتو من خوشش نمیاد برگشتیم خونه.با خواهر من بهخاطر اینکه از شوهرش خوشش نمیاد از همون اول ازدواجشون قطع رابطه کردیم البته بعد از این مورد من هم با همون خواهر شوهرم قطع رابطه کردم.هر وقت هم خونه مادر شوهرم میریم مساله اون مطرح میشه همشون با من سرد رفتار میکنن منو پذیرایی نمیکنن.با من حرف نمیزنن.میگن ببخشش .اولا که معذرت خواهی نکرده.ثانیا  در میهمانیا طوری به من پشت میکنه و غر غر میکنه که میدونم از من اصلا خوشش نمیاد.البته الان ازدواج کرده ویه بچه ۴ساله داره.به هر حال شوهرم جلو صحبت کردن منو تو خانوادش میگیره نمیزاره در مورد مشکلات خودم صحبت کنم میگه ناراحت میشن شایدهم قهر کنن ولی احساسات من اصلا مهم نیست انگار نه انگار که تکیه گاه من.ومن بجز اون هیچ کی رو ندارم .من هنگام زایمان دومم با شوهرم قهر بودم یعنی خودش قهر کرد فقط به این دلیل که تاریخ زایمانم رو به فامیلشون درست نگفته بودم به نظر من اصلا به کسی ربطی نداره تازه تاریخ زایمان حدودی.به هر حال الان که درست زندگیمو نگاه میکنم هیچ عشق  حتی دوست داشتن هم نمیبینم.

      روز مادر  دخترم صبح زود اومد پیش من خوابید منو بوسید گفت روزت مبارک مامان.بعد به شوهرم گفت بابا تو هم بگو.شوهرم گفت من از این چیز ها بلد نیستم.یعنی یه گلوله نفرت گذاشتن تو قلب من .حالا کادو که دیگه هیچی. ولی چند ساعت بعدش به مامانش زنگ زد وروز مادر رو جلو چشم من تبریک گفت.زندگی با یه مرد عصبی.سرد و بیروح خیلی سخته. شوهرم الان وضع مالی خوبه داره تو فرود گاه کار میکنه مغازه هم داره یعنی هم کارمند هم شغل ازاد داره.هر سال هم چند میلیونی به عنوان حق پدرش به خانوادش میده البته در این مورد اول ازدواج به من هیچی نگفته بود بعدها خودم فهمیدم.من ناراحت نیستم ولی وقتی مناسبتها برای من کادو نمیگیره یا هر وقت چیزی برا خونه میخوام بگیرم باید زیاد دلیل بیارم و التماس کنم که پول بده خیلی ناراحت میشم و غصه میخورم.

      من الان توشرایط روحی خیلی بدی هستم.ارامش ندارم هر روز صبح که از خواب بیدار میشم تو ذهنم با همه چیز و همه کس میجنگم گریه میکنم حتی با بچه هام نمیتون رابطه خوبی داشته باشم من در طی روزفقط و فقط ۲۰تا۳۰دقیقه تلفنی با مامانم صحبت میکنم.
      من ۳۲سالم.لیسانس کامپیوتر.۱۲سال ازدواج کردم قبل از ازدواج لیسانسم گرفتم.۲تا بچه دختر۸ساله و پسر ۴ساله دارم.علاوه بر این مشکلات استرس بزرگی که یکسال زندگی منو تحت تاثیر قرار داده بیماری دخترم هست که با کوچکترین علایم سرماخوردگی پلاکتش افت میکنه و ۱هفته باید بیمارستان بستری باشه.

       
       پاسخ:

      با توجه به شرح مشکلاتتان شما پس از ازدواج. از شهر و خانواده خود دور شده اید و در شرایط جدیدی قرار گرفته اید که این سازگاری  خود یک استرسور است (ازدواج و مهاجرت) و قبل  از انطباق با شخصیت و شرایط زندگیتان و حل تعارض ها و تفاوت های فردی و خانوادگی باردار شده اید در حالی که با همسر و خانواده ایشان مشکلات زیادی داشته اید, همین استرس ها باعث پناه بردن شما به روابط با افراد دیگر و ایجاد مشکلات تازه گردیده است,  و در واقع بیشتر همسران وقتی از تغییر و حل مشکلات ارتباطی و تعارض با همسر خود دست میکشند و نا امید میشود به دنبال رابطه یا موضوعی خارج از روابط با همسر میروند و این روابط زن و شوهر ضلع سومی پیدا میکند که میتواند کار, تحصیل, ارتباط و حتی روابط فرازناشویی باشد, همچنین مشکلات شما با خانواده همسرتان نیز برگرفته از مشکلات شما با وی است.در حال حاضر نیز دچار افسردگی شده اید و در اولین قدم باید در پی درمان خود باشید, و پس از ان با یادگیری مهارتهای زندگی در پی ایجاد روابط سالم و عاطفی تازه ای با همسرتان باشید.
      منبع
  • بلد نیستم عشقمو ابراز کنم
    • پرسش:

      بلد نیستم عشقمو ابراز کنم اگر میشه راهنماییم کنید.

        پاسخ:

      برخی فکر می کنند ابراز احساسات، لوس بازی است و همه چیز رو درون خود می ریزند و دم نمی زنند. این طرز فکر کاملاً غلط است. سعی کنید خود را از این افکار قدیمی هر چه سریعتر رهایی بخشید.

      از امروز طرز فکرتان را اصلاح کنید. فکر نکنید همسرم خبر دارد که من دوستش دارم، پس دیگر نیازی به ابراز آن نیست. ابراز احساسات و محبت رابطه ها را محکم می کند.

      نترسید. خجالت نکشید. فکر نکنید اگر ابراز محبت کنید لوس و مسخره هستید. شاید در ابتدا ابراز احساسات در خانواده کمی عجیب به نظر برسد، اما کم کم بقیه هم از شما یاد می گیرند و در این کار پیشقدم می شوند.

      بهترین روش برای ابراز احساسات، به زبان آوردن آن است. 

      خود را توجیه نکنید که دیگران باید از اعمال و رفتارم متوجه عشق من بشوند!

      ابراز احساسات و عشق به اطرافیانتان بیانگر سلامت روانی شماست.

       

      منبع

InstagramTelegrammaghalat