
او با حرفهایش عقلم را ربود…
آشنايي من و نيما خيلي اتفاقي بود. او با حرف هايي که مي زد عقلم را ربود و با تمام وجود دلبسته اش شدم.
پس از گذشت مدتي موضوع را به مادرم اطلاع دادم و از او راهنمايي خواستم. مادرم مي گفت چون پدرم مردي متعصب و سختگير است نبايد فعلا در اين باره به او چيزي بگوييم و پس از آن که پسر مورد علاقه ام به خواستگاري ام آمد، ما طوري مقدمه چيني مي کنيم که اين ازدواج سر بگيرد و من به خواسته دلم برسم.
او که از ازدواج اجباري با پدرم دل خوشي نداشت معتقد بود به هر قيمتي که شده من بايد با پسر مورد علاقه ام ازدواج کنم تا در کنار مردي که دوستش دارم زندگي کنم و يک عمر حسرت نخورم.
رابطه من و نيما با حمايت هاي مادرم ادامه يافت.
البته نيما نمي دانست که مادرم از اين موضوع خبر دارد و ما هر موقع فرصتي به دست مي آورديم با هم قرار ملاقات مي گذاشتيم و به پارک مي رفتيم.
متاسفانه نيما پس از جلب اعتمادم از من خواست سوار خودروي او بشوم تا درباره برگزاري مراسم خواستگاري و ازدواج مان تصميم بگيريم.
هوا خيلي سرد بود و من خواسته اش را پذيرفتم. اما در حالي که با سرعت خيلي کم در خياباني خلوت حرکت مي کرديم ناگهان نيما توقف کرد و جوان ديگري هم سوار خودرو شد.
من با ناراحتي از اين بابت گفتم چرا اين پسر را سوار ماشين کردي؟در اين لحظه نيما و پسر غريبه با برخوردي خشن تهديدم کردند که بهتر است براي حفظ جانم سکوت کنم.
آن ها در حالي که سرم را بين دو صندلي گرفته بودند مرا به بيابان هاي اطراف شهر انتقال دادند و…
نيما و دوست حيوان صفتش سپس با اين ادعا که از من فيلم برداري هم کرده اند و اگر يک کلمه حرف بزنم آبرو و حيثيتم را به باد خواهند داد! در نزديکي خانه رهايم کردند و متواري شدند.
کلمات کلیدی : داستان واقعی , داستان واقعی ازدواج , داستان واقعی زن و شوهر , داستان واقعی زناشویی , روایت واقعی ازدواج , روایت واقعی زندگی , ماجرای واقعی ازدواج , ماجرای واقعی زن و شوهر , واقعیات ازدواج , واقعیات زندگی مشترک , واقعیت زندگی
ارسال نظر