
… حالا میفهمم عجب اشتباه بزرگی کردهام
فکر مي کردم آشنايي من با حامد که براي انجام کاري به محل کارم آمده بود يک اتفاق عالي در زندگي ام بود، اما حالا مي فهمم عجب اشتباه بزرگي کرده ام.
من و حامد چند ماه به طور پنهاني و بدون اطلاع خانواده ام با هم رابطه داشتيم و هر موقع دلتنگ هم مي شديم در پارک قرار ملاقات مي گذاشتيم.
او در اين مدت با وعده هاي پوشالي مرا خام کرد ولي پس از آن که اين رابطه مثلا عاطفي به سوءاستفاده هاي مکرر ختم شد خودش را کنار کشيد و گفت خانواده اش راضي به اين ازدواج نيستند.
نمي دانستم چکار کنم و با نگراني عجيبي که داشتم به سراغ دوست حامد رفتم تا از او کمک بگيرم.
من واقعيت را براي اين پسر جوان تعريف کردم و او خيلي ناراحت گوشي تلفن را برداشت و در تماس تلفني که با حامد داشت او را به باد فحش و ناسزا گرفت.
احسان به من قول داد که کمکم کند اما چند روز بعد او تماس گرفت و در ديداري که با هم داشتيم ادعا کرد با حامد قطع رابطه کرده است.
آن روز احسان گفت هميشه به دوستش حامد حسودي اش مي شده که چه دختري را براي ازدواج انتخاب کرده است و حالا که چنين خيانتي در حقم شده است حاضر است يک عمر در کنارم باشد و مرا به خوشبختي برساند.
او با حرف هاي احساسي مرا تحت تاثير قرارداد و متاسفانه دوباره فريب خوردم و مرتکب خطاي ديگري شدم.
من و احسان با هم قرار ازدواج گذاشتيم ولي او اصرار داشت چند ماه دندان روي جگر بگذارم و صبر کنم تا کمي به کار و کاسبي اش سر و سامان بدهد تا روزي که به خواستگاري ام خواهد آمد حرفي براي گفتن داشته باشد.
متاسفانه اين رابطه نيز رنگ و بوي ديگري به خود گرفت و … .دختر جوان افزود: احسان هم به من خيانت کرد و حالا مي گويد بهتر است براي هميشه همديگر را فراموش کنيم!!!
کلمات کلیدی : داستان خیانت , داستان واقعی , داستان واقعی ازدواج , داستان واقعی زن و شوهر , داستان واقعی زناشویی , روایت واقعی ازدواج , روایت واقعی زندگی , ماجرای واقعی ازدواج , ماجرای واقعی زن و شوهر , واقعیات ازدواج , واقعیات زندگی مشترک , واقعیت زندگی
ارسال نظر